کوچه های زندگی
در کوچه های تنگ و تاریک زندگی قدم می زنم...نه هدفی...نه مقصدی...گاه وارد بن بست امید می شوم...گاه وارد بن بست بیداری...گاه وارد بن بست عشق...فقط و فقط به امید این که شمع سوزان زندگی ام دقایقی زد تر خاموش شود...کوچه های زندگی من همه بن بست...همه تاریک...همه نمناک...من در پی کوچه ای می گردم...کوچه ای که بن بست نباشد...سراغ این کوچه را می گیرم...انگشت ها همه به یک سو حدایتم می کنند...وارد آن کوچه می شوم...در اوّلین نگاه پرتگاهی می بینم...آری در پی همین بودم...می دوم...می دوم...می دوم...وقتی به پرتگاه می رسم به زیر پایم می نگرم...دریای مرگ!!!...دریای مرگ!!!...دریای مرگ!!!...ندای موج های خروشان دریا در گوشم می نالید...بپر... بپر و خودت را رها کن...بار دیگر زیر پایم را می نگرم...آب دریای مرگ برای خاموش کردن شمع عمرم کافی بود...بدون درنگ خودم را رها می کنم...چه مقصد عجیبی!
مرگ...مرگ...و تنها مرگ.
نویسنده متین علی
نظرات شما عزیزان:
|